.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۹→
باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه،گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود!صدای ارسلان و شنیدم:توکی حالت خوبه؟!همیشه پاچه ملت و می گیری!
صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم چه زری می زنه!عوضی بی شعوور من پاچه می پرم؟!پررو...دلم می خواد همچین این چهارتااستخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بریزه توشکمش ولی الان وقتش نیست...نه!!
حسینی نگاهی بهم انداخت وگفت:درهرصورت من...
صدای خانوم احمدی،استاد نقشه کشیمون،مانع ادامه نطق جناب حسینی شد)چه ادبی شدم من!(:
- ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن.
حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت وسری تکون داد.بعد رو کرد به ارسلان وگفت:کاشی تو بخون تا من برگردم.وبه همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد.
حسینی که رفت،ارسلان غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش ورفت روی صندلیش ایستاد!وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه روصندلی رفتنش واسه چیه؟!خل دیوونه!!
ارسلان تک سرفه ای کردو شروع کرد به خوندن:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم.......
همین جوری می خوند ومسخره بازی درمیاورد.بچه هاهم باهاش دست می زدن وهمراهیش می کردن.تنها کسی که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم!
ارسلان همون طور داشت می خوند:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی.......
-به به به...عروسی راه انداختی کاشی؟!
بااین حرف حسینی،کل کلاس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن... همه ترسیده بودن ورنگشون پریده بود...تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و ارسلان ومحراب احمدی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم،ارسلانم که کلا ترسی ازهیچی نداره!! محرابم که به طورکلی زیاد ازاین ضایع بازیاداشته عادت کرده.
ارسلان خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی ارسلان داشت حرص می خورد،عصبی گفت:من کلاسو سپردم دست تو!اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
ارسلان خیلی خونسرد وبی تفاوت گفت:استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تراز قبل گفت:منظورمن این بودکه کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
- جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم!شماکه گفتین بخون،منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم چه زری می زنه!عوضی بی شعوور من پاچه می پرم؟!پررو...دلم می خواد همچین این چهارتااستخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بریزه توشکمش ولی الان وقتش نیست...نه!!
حسینی نگاهی بهم انداخت وگفت:درهرصورت من...
صدای خانوم احمدی،استاد نقشه کشیمون،مانع ادامه نطق جناب حسینی شد)چه ادبی شدم من!(:
- ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن.
حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت وسری تکون داد.بعد رو کرد به ارسلان وگفت:کاشی تو بخون تا من برگردم.وبه همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد.
حسینی که رفت،ارسلان غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش ورفت روی صندلیش ایستاد!وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه روصندلی رفتنش واسه چیه؟!خل دیوونه!!
ارسلان تک سرفه ای کردو شروع کرد به خوندن:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم.......
همین جوری می خوند ومسخره بازی درمیاورد.بچه هاهم باهاش دست می زدن وهمراهیش می کردن.تنها کسی که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم!
ارسلان همون طور داشت می خوند:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی.......
-به به به...عروسی راه انداختی کاشی؟!
بااین حرف حسینی،کل کلاس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن... همه ترسیده بودن ورنگشون پریده بود...تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و ارسلان ومحراب احمدی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم،ارسلانم که کلا ترسی ازهیچی نداره!! محرابم که به طورکلی زیاد ازاین ضایع بازیاداشته عادت کرده.
ارسلان خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی ارسلان داشت حرص می خورد،عصبی گفت:من کلاسو سپردم دست تو!اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
ارسلان خیلی خونسرد وبی تفاوت گفت:استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تراز قبل گفت:منظورمن این بودکه کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
- جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم!شماکه گفتین بخون،منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
۱۷.۵k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.